و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت:
«نگاه کن
«تو هیچگاه پیش نرفتی
«تو فرو رفتی»
این میتواند خلاصه فرهنگ ایرانیان باشد.
در تاریخ فرهنگ ایرانیان، حتما میتوان نقاط روشنی را یافت اما وقتی سیر این فرهنگ در میان این مردم دیده میشود ، نقاط روشن کوچک در میان سیاهی گم میشوند. در این نوشته برآنیم تا تنها یکی از دلایل این اتفاق نامبارک را باهم بررسی کنم.
یکی از راههای رشد و تغییر، آنست که بپذیریم اشتباهی وجود دارد. برای روشنتر شدن همین جمله ساده چند مثال را با یکدیگر مرور کنیم:
- بدنتان زخم شده است. پماد میزنید اما خوب نمیشود. به دکتر مراجعه میکنید و دارو مصرف میکنید اما خوب نمیشود. زخم در حال پیشروی است. به دکترهای دیگر مراجعه میکنید و داروهای دیگری مصرف میکنید اما خوب نمیشود. آزمایش میدهید. نتیجه آزمایش را به دکترها نشان میدهید اما راه حلی پیدا نمیشود. در اینجا چه میکنید؟ احتمالا در گوشهای مینشینید و مسیر را مرور میکنید که چرا این مساله برطرف نمیشود؟ با نزدیکان خود گفتگو میکنید و مساله را مطرح میکنید تا شاید راهی به ذهنشان برسد.
به مثال بالا توجه کنید. بدنتان زخم شده بود و شما در پی راه حل بودید. در این میان یک قسمت مهم از مسیر را ننوشتیم! اینکه شما پذیرفتید بدنتان زخم شده است. اگر شما نمیپذیرفتید که بدنتان زخم شده است، هیچکدام از مراحل دیگر رخ نمیداد. حتما بسیاری را دیدهاید که در آزمایشات پزشکی قندشان ۷۰۰ است و کلسترولشان ۵۰۰ است و موارد دیگر ، اما به پزشک مراجعه نمیکنند. درواقع در همان مرحله ابتدایی هستند که بدن زخم هست اما هنوز فرد این موضوع را نپذیرفته است.
به سراغ یک مثال دیگر برویم:
- شما در خانه به دنبال جوراب خود میگردید. اتاقها را جستجو میکنید و جوراب نیست. داخل یخچال را جستجو میکنید و جوراب نیست. حتی داخل فر و کتابخانه را هم میگردید اما جوراب نیست. در اینجا چه میکنید؟ احتمالا همچون من در گوشهای مینشینید و از آخرین باری که جوراب ارزشمندتان را به یاد میآورید، مسیر را در ذهنتان طی میکنید. مثلا آخرین بار در مهمانی شمسی خانم پوشیده بودید و به یاد میآورید که به خانه آمدید و جوراب را روی مبل درآوردید و به گوشه مبل پرتاب کردید و فردا که مهمان داشتید جوراب گرامی را از گوشه مبل برداشتید و در قسمت لباسهایی که نیاز به شستشو دارند انداختید. ناگهان در این قسمت از ذهن خود دیگر چیزی به یاد نمیآورید و هرچه فکر میکنید دیگر یادتان نمیآید بعد جوراب نازنین را چه کردید و چه شد. در این لحظه احتمالا همچون من بلند میشوید و به ظرف لباسهایی که نیاز به شستشو دارند نگاهی میندازید و ….. .
به این مثال نیز اگر توجه کرده باشید ، همچون مثال بالا یک قسمت مهم از مسیر را ننوشتیم. در گفتگوهای روزانه عموما به این قسمت مهم اشارهای نمیشود. اینکه وقتی دیدیم جوراب در یخچال و کتابخانه و اینها نیست پذیرفتیم که گمش کردهایم. حتما برایتان پیش آمده که بسیاری موارد انسان نمیپذیرد چیزی گم شده. مثلا میبیند که جوراب نیست و با این تخیل که حتما در کشوی دیگرم مانده است دیگر به دنبال آن نمیگردد.
به گمانم مثال های زیادی را به خاطر میآورید:
- اینکه گاهی نمیپذیریم مسیری که در زندگی میرویم غلط است.
- اینکه گاهی نمیپذیریم غذایی که میخوریم مضر است.
- اینکه گاهی نمیپذیریم دوستانمان مزخرفی بیش نیستند.
- اینکه گاهی نمیپذیریم رشتهای که تحصیل کردهایم یا شغلی که داریم مناسبمان نیست.
- اینکه گاهی نمیپذیریم فلان ویژگی زشت را داریم
- و مثالهای تراژیک و کمیک دیگر….
با یک پرسش، مبحث بالا را گره میزنیم به موضوع اصلی بحث ما در حوزه فرهنگ ایرانیان در طول تاریخ:
چند نفر در اطرافیانتان میشناسید که بپذیرند در موضوعی اشتباه کردهاند؟
اگرچه بسیار جذاب است که پاسخهای شما را در باب اطرافیانتان بشنویم اما نتیجه پرسش را اکثرمان میدانیم.
پاسخ این پرسش، پاسخ پرسشی است که در عنوان مقاله مطرح شد.
بگذارید یک پرسش دیگر مطرح کنم تا بیش از پیش درگیر این موضوع شویم:
چند نفر را در اطرافیانتان میشناسید که از تعریف و چاپلوسی بیشتر خوششان میآید تا نقد و گفتن حقیقتی بسیارتلخ درباره ایشان؟
باز هم برایمان جذاب است که پاسخهای شما را بشنویم اگرچه نتیجه را اغلبمان میدانیم.
♦♦♦
حقیقت اینست که ایرانیان اغلب دوست دارند تا مورد ستایش واقع شوند. به این تصاویر آشنا نگاهی بیندازیم:
- مادران و پدران اغلب دوست دارند که فرزندان از ایشان تعریف کنند و از ایشان سپاسگزار و متشکر باشند. کمتر مادر و پدری عاشق نقدهای فرزندانست و به محض دریافت نقدها، اشتباهش را میپذیرد و عذرخواهی میکند و اشتباهش را دیگر تکرار نمیکند.
- معلمان از شاگردان منتقد خوششان نمیآید و سوگلی کلاسها دانشآموزانی هستند که با معلم همراهند و دوستدار معلم خود هستند و هرچه معلم میگوید گوش میکنند.
- پلیس و ارگانهای دیگر از انسانهای عصیانگر و منتقد دل خوشی ندارند.
- مثالها فراوانند و ایرانیان به مثالها آشناتر از هر قوم دیگر
به صورت طبیعی وقتی که عاشق ستایش باشیم و عذرخواه اشتباهات خود نباشیم طبیعتا با تکرار اشتباهاتمان مدام فرو میرویم….
جامعه ایران در گوشه و کنارش پر است از افرادی که در ظاهر از شما تعریف میکنند تا کار خود را بکنند و در پشت سر شما ناسزاترین فحشها را درباره شما میگویند. چرا؟ زیرا همگی از عاشقان مدح و ستایشیم. نتیجه طبیعی این اتفاق چیست؟ اینجاست که بذرها میپژمرند و نخبگان منزوی میشوند، عدهای مهاجرت میکنند و عدهای تنها و غمگین در گوشهای دق میکنند…
فکر میکنید افراد با خواندن این نوشته به کدام فکر فرو میروند:
۱- من چه اشتباهاتی کردم که تا به حال نپذیرفتهام و اعتراف نکردهام؟
۲- آری یادم است اشتباهاتی که ممد و اصغر و جعفر و کبری و …. انجام دادند و نپذیرفتند. خاک بر سرشان. واقعا از ماست که بر ماست!
[بگذارید شیطنتی کنم و یک گزینه هم من اضافه کنم:
۳. نه، آن موضوعات که من انجام دادم اشتباه نبودند اتفاقا کار درستی بودند که من انجام دادم.]
و اینجاست که میتوان یک شعر دیگر از فروغ فرخزاد را خواند و با آن این مطلب را به پایان برد:
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود.