شل سیلوراستاین | آمریکا | چیزهایی که نگفتم
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: «عزیزم، این کار را نکن.»
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: «عزیزم، این کار را نکن.»
امشب به ذهنم رسید نامههای قدیمی را باز کنم و بخوانم
نمیدانستم دارم با آتش بازی میکنم و با دست خودم قبرم را میکَنم!
ماریا! ماریا! ماریا! راهم بده ماریا! تاب کوچه را ندارم. راهم نمیدهی؟
شب است و چشم ما همی چو چشم انتظارها/ ستاره میکند به شب، یگان یگان شمارها
بیهودگی ست/ بیهودگی ست زندگی/ سراسر بیهودگی ست/ آدمی از تمامِ زحماتی که در زیرِ آسمان میکِشد/ چه نفعی عایدش میشود؟/ نسلها یکی پس از دیگری میآیند/ و میروند/ ولی دنیا همچنان باقی ست/ آفتاب طلوع میکند و غروب میکند/ و باز با شتاب به جایی باز میگردد/ که باید از آن طلوع کند
بر روی دفترهای مشقام/ بر روی درختها و میز تحریرم/ بر برف و بر شن/ مینویسم نامت را.