زنی عاشقِ خانواده | نوجوانی ۳
من قشنگ یادمه روزی که خواستگار میخواست برام بیاد، داشتم این بازی رو انجام میدادم. شونزده سالم بود دیگه.
من قشنگ یادمه روزی که خواستگار میخواست برام بیاد، داشتم این بازی رو انجام میدادم. شونزده سالم بود دیگه.
این کارگر ما هم پدرش فوت کرده بود و اینا دوتا خواهر و یه برادر بودن. بعد مامانش با یه مرد دیگه ازدواج کرده بود و از شوهر جدیدش هفت هشت تا بچه آورده بود. به خاطر همین، کارگر ما رو ناپدری بیرون کرده بود و اومده بود خونه ما مونده بود بیچاره. همسن من هم بود؛ دقیقاً هم همسن من یا شاید یک سال از من بزرگتر.
من قرتی بودم. خیلی هم وسواس داشتم که مثلا خراب نشه یه چیزی. قشنگ یادمه که یه بار عید رفتیم شهر، من یه پیراهن خریدم رنگ بنفش روشن. یه پیراهن آماده و حاضری و دوخته شده. اونموقع «حاضری»میگفتیم یعنی دوخته شده و آمادهش رو خریدم.
اگر میبینید نظریههایی که درباره عشق میشنوید، در برخی زمینهها نقص دارند یا مجابتان نمیکنند؛ به این خاطر است که اغلب نظریهها درباره ناخودآگاه کمتر صحبت میکنند. تحلیل و کاوش اعماق ناخودآگاه میتواند جزئیات دقیقتری درباره انتخابهای عاشقانه شما توضیح دهد.
اگر در کابوسی چنین نفسگیر با من همراه میشدی،
در پشت واگنی که او را در آن انداختیم،
و به چشمان سفیدی که در صورتش نمایان بودند، نگاه میکردی...
اسم من رو پدرم گذاشته. شغل پدرم رو نمیدونم امّا فکر کنم پدرم کشاورزی رو خیلی دوست داشت چون موتور آبی که دارن، اونو پدرم خرید که توی روستای ما از اونها نبود؛ موتور آب از فرانسه اومده ایران و بابام خریده.