logo
زنی عاشقِ خانواده | نوجوانی 2

من قشنگ یادمه؛ کارگری که خونه ما کار می‌کرد، یه روز مامانش بهش گفتش که شام اون بچه‌ها رو بیار خونه ما. مامانش بهش گفته بود بچه‌ها رو جمع کن بیار خونه ما.

این کارگر ما هم پدرش فوت کرده بود و اینا دوتا خواهر و یه برادر بودن. بعد مامانش با یه مرد دیگه ازدواج کرده بود و از شوهر جدیدش هفت هشت تا بچه آورده بود. به خاطر همین، کارگر ما رو ناپدری بیرون کرده بود و اومده بود خونه ما مونده بود بیچاره. همسن من هم بود؛ دقیقاً هم همسن من یا شاید یک سال از من بزرگ‌تر.

بعد اون‌ها ما رو دعوت کردن خونشون. ما رفتیم دیدیم همون اتاقه بود. ما خیلی تعجب می‌کردیم. رفتیم همون اون اتاق نشستیم. اینا آوردن سفره رو باز کردن. بشقاب نداشتن، قاشق نداشتن. آبگوشت گذاشته بودن. نون‌ها رو که انداختن جلومون -ما هم چقدر خوشحالیم که مهمون اومدیم- بعد آبگوشتمون رو گذاشتن روی اون نون‌ها! یعنی تیلیت آبگوشت رو گذاشتن روی نون‌ها! چون تیلیت‌ها خمیر شده بودن دیگه آبشون سرازیر نمی‌شد. گذاشتن اونجا. با دستمون و با نون برمی‌داشتیم می‌خوردیم. قاشق و بشقاب نداشتن. ما اصلاً اون طوری ندیده بودیم.
در واقع مثلاً اگر اینجا کوچه باشه، از در می‌رفتی تو، اول به حیاط می‌رسیدی. یه حیاط داشتن، یه حیاط کوچیکی بود و دستشویی هم گوشه حیاط. بعدش یه دونه اتاق داشت.
حیاط‌شون هم شبیه خرابه بود؛ یه خرابه‌هایی که مثلاً نرسیدن و فقط خاک و گِل بود. چون فکر کنم پول نداشتن که تعمیرات انجام بدن.
یه دونه سماور زغالی داشتن. می‌ذاشتن اونجا. با یه دونه چراغ. توی فیلم‌ها ندیدی؟ توی اینستاگرام نشون می‌ده مثلاً خونه‌های قدیمی که لحاف و تشک‌ها رو می‌ذارن یه گوشه اتاق.

فقط اون آب گوشت رو خوردیم و با کارگرمون بلند شدیم اومدیم. اون یادمه. امّا احساسی نداشتم که اون‌ها پایین‌ترند یا ما بالاتریم و این حرفها. انگار منم همون کارگرمون بودم و با کارگرمون انقدر می‌گفتیم می‌خندیدیم

نمی‌دونم که بقیه هم احساسشون مثل من بود یا نه. من فقط دختر بودم. الان که فکر می‌کنم توی اون خانواده‌هایی که بودیم، همه پسر بودن و فقط من بزرگ‌ترین دختر بودم. بقیه یا دخترهاشون ازدواج کرده بودن رفته بودن یا دخترشون کوچیک بود؛ من از همه بزرگ‌تر بودم. 

با این کارگرمون بازی نمی‌کردیم چون اون فقط کار می‌کرد بیچاره. امّا بعضی شب‌ها می‌ترسیدیم. دوتایی خیلی می‌ترسیدیم. کارگرمون کنار ما می‌خوابید؛ بچه بود دیگه. آخه ده سالش بود. هم من هم اون با اینکه ده ساله‌مون بود، کلی کار انجام می‌دادیم؛اون ظرف می‌شست، خونه رو تمیز می‌کرد، لباس می‌شست -اون موقع لباس‌شویی نبود- خیلی هم باسلیقه بود. همش می‌گفتم این چه جوری انقدر تمیزه؟! خیلی باسلیقه بود. الانم اونطوریه ها. کار می‌کرد. شب‌ها می‌ترسیدیم. اون به من می‌گفت «تو جن رو دیدی؟» من بهش می‌گفتم «نکنه تو خودت جن هستی؟!» می‌گفتیم می‌خندیدیم که آقا جن الان میاد!!

قشنگ یادمه توی پله‌ها می‌نشستیم می‌ترسیدیم. اوناش فقط یه ذره یادمه. ولی اصلاً دعوا اینا نمی‌کردیم، حتی یک بار هم. همش می‌گم خدا را شکر که مثلاً یک بار با هم نه دعوا کردیم نه مثلاً بگیم که این کارو نکن اون کارو بکن؛ هیچ چی.

درود
هنگام به کام
فرهنگ‌دوست عزیز
عضویت در باغ‌آینه، رایگان و سریع است و کافی‌ست برای خودتان نام و رمز عبور تعیین کنید.
شما با عضویت در باغ‌آینه، به بخشی از درس‌های باغ‌آینه دسترسی پیدا می‌کنید.
همچنین اگر از عضویت در باغ، رضایت داشتید می‌توانید با خرید اشتراک به تمام نوشته‌های اختصاصی باغ نیز دسترسی پیدا کنید.
دوست عزیز؛
اگر با باغ‌آینه آشنا نیستید و ترجیح می‌دهید درباره باغ بیشتر بدانید، می‌توانید بخش درباره ما را مطالعه کنید یا به نظرات دانشجویان باغ، نگاهی بیندازید و دقیق‌تر به این پرسش فکر کنید که آیا باغ‌آینه برای شما مناسب است یا نه؟

آیا خواندن این محتوا برای شما مفید بود؟