من خب یکی از همسرهای خواهرام ورزشکار خوبی بودن. کشتیگیر بودن. قهرمان ایران شدن. آقای محمد خالقی. منتها به سالی قهرمان ایران شد که انقلاب شد. مثلاً سال پنجاه و هفت ایشون قهرمان ایران شد ولی چون خوردن به انقلاب و مملکت دیگه یه خورده از اون حال و هوای ورزش و قهرمانی و اینا فاصله گرفت، ایشون مطرح نشد نامش جایی. خیلی Bold نشده بودن تو جامعه با اینکه قهرمانی ایران شده بودن. مسابقات آسیایی و اروپایی میرفت.
اون منو دید گفت تو مناسب کشتی هستی. منو معرفی کرد به باشگاه ورزشی تختی.
من یه سالهایی رو رفتم کشتی گرفتم. توی مسابقاتِ کشتی یادم هستش که اوّلاش خیلی راحت میباختم. تمرین کردم و ورزش کردم، خودم را قوی کردم. فنها رو یاد گرفتم. نفسم درست شد. دستام قوی شد. پاهام قویتر شد.
تونستم توی کرج اول بشم. و بعد برای مسابقات استان تهران برم و... توی سال 1366. پانزده سالگی.
من مثلا توی استان تهران مدال برنز گرفتم. این برای من فوق العاده بود؛ من که خیلی راحت میخوردم زمین، خاک میشدم، ضربه فنی میشدم، کار کرده بودم رو خودم، بعد از مثلاً دو-سه سال یه خورده رو اومده بودم و تونسته بودم مثلاً توی شهر خودم، نماینده شهر کرج بشم و توی اون سن برم در استان تهران چند تا مسابقه بگیرم. یکیشو فقط باختم منتها چون برای سرگروهی باخته بودم توی گروه خودم اول نشدم، تو گروه خودم دوم شدم. بعد ببینید اینجوری بود که نفر اول در این گروه با نفر اول اونگروه برای اول-دومی میجنگیدن، نفر دوم این گروه با نفر دوم اون گروه برای سوم- چهارمی میجنگیدن. من چون یک باخت داشتم توی گروه خودم ولی باز مسابقه بعدی رو بردم، در نهایت سوم شدم.
و این برام خیلی خاطره خوبی بود. از اون به بعد توی دوستام، توی مدرسه و توی خانواده و توی محلمون یه جور دیگه روی من حساب میکردن؛ به عنوان یه ورزشکارِ موفق با اخلاق اینجوری میدیدن و این برام خیلی جالب بود.
من کشتی رو خیلی خوب توش رفتم جلو ولی یه حادثه برام پیش اومد. توی یکی از مسابقات من آرنجم از برعکس تاشد و هیچ رسیدگی به ما شد؛ نه بیمهای بود پوشش بده، نه پزشکی بود. من خودم تاکسی گرفتم با اون آرنج. فقط مربیم اومد سر تشک، دست من را جا انداخت، یه باند برام بستن. یعنی هیچ کدوم از مسئولین باشگاه، مربی و ... من رو همراهی نکرد.
با یکی از دوستام اومدیم با همون دوبندهٔ کشتی یه دونه گرمکن به زور پوشیدیم، رفتیم بیمارستان مدنی جهانشهر. اون موقع موبایل و اینا نبود که به خانواده اطلاع بدیم و زنگ بزنیم.
بعد اونجا دست من رو گچ گرفتن. من با دستِ گچ گرفته رفتم خونه. پدرم گفتش چی شده؟ منم گفتم که اینجوری شده. بعد 40 روز دستم توی گچ بود. وقتی این گچِ دست رو باز کردم، این دست دیگه باز نمیشد. خشک شده بود. رفتیم فیزیوتراپی. با فیزیوتراپی و اینا خلاصه این دست رو ما درستش کردیم. بعد چون هیچ کسی نیومده بود از باشگاه منو حمایت کنه و هیچ خدمات پزشکی به ما ندادن ؛ پدرم گفت دیگه لازم نیست بری، بشین درس بخون، ورزش به دردت نمیخوره، بشین درس بخون با درس خودتو بیار جلو، با ورزش به جایی نمیرسی توی این ایران.
شوهر خواهرم توی این زمینه نتونست کمکی بکنه چون ببین اتفاق افتاده بود، تمام شده بود. مربیم هم ایشون نبود فقط معرفی کرده بود.
این خاطره هم خیلی خوب بود و هم این خاطره باعث شد که من به توصیه پدرم دیگه وقت و انرژی و قدرتم رو صرف چیزی که ممکنه آسیب بزنه و عایدی نداشته باشه، نکنم. البتّه اون موقع مثل الان نبود که ورزشِ قهرمانی و اینا. اون موقع مردم خودشون هر کی هرچی پول داشت، خرج خودش میکرد و میرفت ورزش. اینجوری نبود که باشگاهی باشی، لیگی باشه. اون موقع سال 64-65 بود؛ کشور در حال جنگ و درگیر جنگ هوایی و حمله هوایی و جنگ شهرها و این چیزا؛ خیلی به ورزش وقعی گذاشته نمیشد.
تجربهم از فضای اون دورهٔ ایران این بود که؛ عالی؛ جوونا خود ساخته شدن. یک نسلی از ما اومد بیرون که نسلِ آهنینِ این کشور شد. ما تمام کلاسهامون پشتش کیسه شن گذاشته بودیم که اگر یه وقتی بمبی زدن چیزی، شیشه خورده نریزه سر بچهها زخم بشه. شیشه رو چسب زده بودیم به صورت ضربدری که شیشه خورده نریزه. توی همچین فضاهایی ما درس خوندیم، بزرگ شدیم. احساسمون هم این نبود که اوضاع بده. ببین به سن خودمون، درک زیادی از اون ماجرا نداشتیم. ببینید پدرها نانآور بودن ولی ما مسئولیتمون تأمین ارزاق بود. مثلاً من یادمه نون گرفتن با من بود. من صبح ساعت پنج و نیم بلند میشدم میرفتم نونوایی. میدیدم 20 نفر توی صف هستن. وایمیستادم نون لواش بخرم بیارم تا خونه، صبحونه بخوریم. یه همچیین فضاهایی بود. همه اینجوری زندگی میکردن، بخاطر همین مقایسه نمیکردیم خودمونو.
توی کرج هم ما در جاده محمد شهر، مرکز آموزش کشاورزی بودیم. الان شده شهرک مهندسی زراعی. ما اونجا بزرگ شدیم. دوستش داشتم کرج رو، شهر خوبی بود. من دوستش دارم. شهرمونه. زادگاهمونه. تمام کوچه و پسکوچههای کرج رو خاطره داریم ازش.
مدرسه دولتی میرفتم. مدرسه غیرانتفاعی نبود. دهه شصت ما مدرسه غیرانتفاعی نداشتیم، همهاش دولتی بود. دبیرستانهایی که بودن؛ دبیرستان فارابی بود، دبیرستان دهخدا بود، دبیرستان شهدای انقلاب بود، دبیرستان شهید انصاری بود و یه دونه هم دبیرستان کبریایی بود توی گوهردشت. بهترینشون هم دبیرستان دهخدا بود.
من واسه این رفتم دهخدا که من رشته علوم تجربی میخوندم، اون موقع دبیرستان میرفتیم، مدرسه هر رشته جدا بود مثلاً فنیحرفهایها برن اینجا، هنرستانیها برن اینجا، علوم انسانیها برن اینجا، ریاضی تجربیها بیان اینجا. من تجربی میخواستم بخونم چون توی ذهنم بود که برم رشته پزشکی، شاخههای پزشکی، دندانپزشکی. کسی بهم نگفته بود برم این رشته یعنی؛ باب بود. همه دوست داشتن دکتر مهندس بشن. یعنی همه بچهها رو سوق میدادن که اگه میخواین پول دار بشین، وضعتون خوب بشه و کار گیرتون بیاد و بیکار نمونین؛ دکتر مهندس بشین.
مهندسی نرفتم چون با ریاضی خیلی عجین نبودم. درسای حفظیم فوقالعاده بود یعنی؛ من یک کتاب هزار صفحهای رو حاضر بودم بخونم، حفظ کنم، مثل بلبل جواب بدم ولی یک کتاب بیست صفحهای فرمولاسیون من رو گیر مینداخت.
تو خونمون فکر میکنم یکی از برادرام ریاضی خونده بود. یکی از برادرام هنرستان خونده بود. یکی دیگه از برادرام هم علوم انسانی خونده بود. من تجربی. همه رشتهها رو داشتیم تو خانواده. خواهر بزرگم دانشسرایی بود و از اول دبیرستان رفت دانشسرای آساران. اینجا بود. میخواست که معلم بشه. دوتا خواهرام ادبیات خونده بودن. خب خیلی دربارهٔ رشتهها با هم صحبت کردن اما ببین بیشتر علاقه بود دیگه. اون موقع مردم یعنی مردم بذار اینجوری بگم که خانواده ما؛ بچهها دنبال این بودن که دنبال علایقی که دارن برن و بخونن؛ مثلاً من تجربی خوندم ولی یه دفعه به زبان خیلی علاقهمند شدم. اون علاقهمندیم به زبان باعث شد که اصلاً برم توی Field زبان. دنبال علاقهم رفتم. دیپلم تجربی گرفتم، دانشگاه رفتم زبان خوندم. میتونستیم کنکور زبان بدیم و مثل الان کنکور زبان بود و کنکور وجود داشت دیگه.
دهخدا تجربی داشت و ریاضی هم داشت. ببین اون وقت مدرسهای که وجود داشت مثلاً کلاً کرج پنج تا دبیرستان داشت و اون موقع بحث مدرسهٔ بهتر و مدرسهٔ بدتر نبود، کسی که میخواست تجربی-ریاضی بخونه سر از دهخدا درمیآورد حالا خونهش هر جای کرج بود. اون یکی مدرسهها تجربی-ریاضی نداشت.
ابتدایی که من سال 58 ، مهر 58 شروع کردم مدرسه رو. پنج سال رفتم تا سال 63 و پنجم ابتدایی رو خوندم توی مدرسه لالههای انقلاب. چیزی که یادمه از اون مدرسه اینه که معلمهایی که داشتیم برامون خیلی آدمای بزرگ و عجیبی بودن مثلاً من یادمه یه خانم معتقدی بود ؛ ناظم ما بود. من همیشه محوِ دیسیپلین و تیپِ این آدم و ژستش و اون ابهّتش بودم. مثلاً یادم میآد یه مدیر دیگه داشتیم که آقای میلانی بود؛ همیشه عینکدودی میزد و یه ماشین گالانت خیلی خوشگل داشت و میومد تو مدرسه با کتشلوار، خیلی مرتب.
من محوِ تیپ و و اون پرستیژ و و محوِ استایلِ اون مدیران و ناظمهای مدرسمون بودم. معلمهامون هم همینطور. خیلی معلوم بود که مثلاً زندگی خوبی دارن. معلّمها ماشین داشتن. زندگی خوبی داشتن. مثلاً من سال پنجاه و هشت مدرسه میرفتم؛ همه معلمهامون ماشین داشتن میومدن.
تو راهنمایی اومدیم یه خورده متفاوت شد.سال 64 ما شروع کردیم راهنمایی رو. سال 64، 65، 66 ما راهنمایی بودیم. معلمها تغییر کردن مثلاً سه سال ما معلممون رو با یه کفش و کتشلوار میدیدیم. پول نداشت بره بخره. ما توی راهنمایی معلّم میاومد سرکلاس میگفت بچهها چه کسی طبقه خونه دومشون خالیه من میخواهم بیام مستأجر بشم اجاره کنم؟
یعنی اون تصوراتِ ما شکست اومد پایین.
معلمی اومد سر کلاس به بچهها میگفت بابای کی خونهاش مستاجر میخواد، من بیام مستأجر خونه اونا بشم.
ابتدایی مثلاً سال 58 ما یه همچون تصوراتی داشتیم. اومدیم به راهنمایی رسیدیم، یه همچین تصوراتی پیدا کردیم. یعنی ظرف شش تا هفت سال.
و توی دبیرستان هم تقریباً همین جوری بود.
بعضیها خیلی خوب بودن توی دبیرستان. ولی بعضیها واقعاً خوب نبودن. ببین به لحاظ مالی فقط میگما؛ از نظر رفتاری و اخلاقی و مثلاً از نظر علمی فوقالعاده بودن. و نشون میداد که این حقوق نمیرسه و این حقوق کفافِ هیچیشونو نمیده. مثلاً من یادمه توی دبیرستان سال اول معلممونو با یک کت دیدیم. سال چهارم که همدیگه رو دیدیم با همون کته میدیدیمش. کتشو چهار سال نمیتونست عوض کنه.
همکلاسیها هم همینجوری بودن؛ همه خاکستری، قهوهای، مشکی. ابتدایی رنگارنگتر بود لباسهامون. از دبیرستانمون یه عکس داریم که فقط یه نفر یه دونه پیراهن قرمز تنش هست، بقیه همه مشکی، خاکستری. همه توی یه سطح بودیم. من از بچههای اون دوران خبر دارم؛ یکی از بچههای اون دوران الان مشاور حقوقی شرکت منه. یکیمون رییس بیمارستان البرز کرجه. یکیمون توی فردیس مغازه لوازم خونگی داره. یکیمون سر از آلمان درآورد. یکیمون در فریمان مشهد از مدیران ملی کارخونه کارتنسازیه. یکیمون کرد عراقی بود، برگشت کشورش. یکیمون یه شرکت مهندسی داره. از یکیمون خبری نداریم نتونستیم پیداش کنیم. یکیمون هم الان رئیس اداره پسماند شهرداری کرجه.
هنگام به کام
فرهنگدوست عزیز
عضویت در باغآینه، رایگان و سریع است و کافیست برای خودتان نام و رمز عبور تعیین کنید.
شما با عضویت در باغآینه، به بخشی از درسهای باغآینه دسترسی پیدا میکنید.
- برخی درسهای وزارت مطالعه ( * )
- برخی درسهای دمی پیش دانا ( * )
- برخی جلسات کتابخوانیها ( * ، * ، * )
- بسیاری از بخشهای موزهٔ انسانهای معمولی
- تمام بخشهای کافه پرسش
دوست عزیز؛
اگر با باغآینه آشنا نیستید و ترجیح میدهید درباره باغ بیشتر بدانید، میتوانید بخش درباره ما را مطالعه کنید یا به نظرات دانشجویان باغ، نگاهی بیندازید و دقیقتر به این پرسش فکر کنید که آیا باغآینه برای شما مناسب است یا نه؟