logo baghayeneh

پیمان | کودکی

کاربر عضو باغ موزهٔ انسان‌های معمولی دعوت به گفتگو بدون دیدگاه
پیمان | کودکی

من پیمان هستم؛ متولد سوم فروردین ۱۳۵۲. در بیمارستان کمالی شهر کرج به دنیا اومدم. پدرم نظامی بودند، مادرم خانه‌دار. آخرین بچه‌ی یک خانواده پرجمعیتم. ۱۰ تا بچه هستیم و من دهمین بچه بودم. منزلمون در مرکز آموزشی کشاورزی بود تا سن هفت سالگی. از اونجا انقلاب شد و ما منزلمون در خیابان مرکز آموزش کشاورزی رو ترک کردیم و اومدیم توی منزل شخصی خودمون که خیابون مرکز آموزشی کشاورزی بود، توی جاده محمدشهر اونجا زندگی کردیم.
مدرسه ابتداییم رو در دبستان لاله‌های انقلاب گذروندم.  مدرسه راهنماییم رو در مدرسه شهید خیابانی کرج خوندم. دبیرستانم رو در دبیرستان دهخدای کرج خوندم. سال ۱۳۷۱ دیپلمم رو گرفتم . 
همون سال وارد دانشگاه شدم و رشته زبان و ادبیات انگلیسی رو مشغول مطالعه شدم. فارغ‌التحصیل سال ۱۳۷۵ هستم. از سن ۱۴ سالگی، من کار و درآمد رو شروع کردم. 
خب قطعا توی ۱۴ سالگی، کاری که آدم میتونه انجام بده کارهای سطح پایین و یدی و این چیزا هست ولی خب همونا رو هم من شروع کردم و انجام دادم و تونستم در سن بیست سالگی معلم زبان انگلیسی بشم که از اون تاریخ تا الان کماکان به تدریس مشغولم. 
دامنه تدریس خیلی گسترده هست؛ آدمای زیادی رو آدم می‌بینه توی تدریس ارتباطات زیادی رو می‌گیره. یکی از این ارتباطات، شخصی بود به نام آقای محمد فروغیه؛ که خدا حفظشون کنه. ایشون، منو به یک شرکتی معرفی کردن به اسم شرکت «ساپکو» که زبان رو اونجا ادامه بدم . من اونجا توی شرکت ساپکو  شروع کردم به زبان درس دادن ولی از اونجا جذب یک سری شرکت‌هایی شدم که منو به عنوان یکی از نیروهای بخش خرید خانگیشون استفاده کنن.
بنابراین دوتا شغل رو همزمان شروع کردم به جلو بردن؛ یکی شغل بازرگانی و خرید خارجی بود که صبح‌ها تا بعداز ظهر انجام می‌دادم. و بعدازظهرها می‌رفتم در کانون زبان ایران، انگلیسی درس می‌دادم. که هردو تا الان ادامه داره.
الان پنجاه سالمه و من بیست سال توی شرکتهای خودروسازی کار کردم ولی الان ده سالی هست که خودمو بازخرید کردم و کسب و کار و شرکت خودمو راه اندازی کردم. 

آشنایی با کودکی و خانوادهٔ پیمان:

ما توی خونه‌ای زندگی می‌کردیم که دوتا حیاط داشتیم؛ یه حیاط روبه‌روی منزلمون بود و یه حیاط پشت منزلمون. با توجه به تعداد زیاد خواهر برادرا، زندگی بسیار پرجنب و جوش و پرخروشی داشتیم. خیلی شلوغ بود. با پدر مادرم ۱۲ نفر بودیم؛ ۱۲ نفر صبحونه ۱۲ نفر ناهار ۱۲ نفر شام. لذت خاص خودشو داره یه خونه شلوغ. 
دوستان به من می‌گفتن که شما همیشه انگار مهمون دارین. یک خونه بسیار بسیار پرمهری بود. خواهر-برادرا خیلی بهم کمک میکردن؛ حالا توی درس و توی کار و توی غذا درست کردن و تمیز نگه‌داشتن خونه و انجام کارای حیاط و انجام کارای باغچه و برف‌روبی‌های پشت‌بوم‌ها و خیلی[کارها]. کارها همگانی بودن و تمام بچه‌ها و پدر و مادر مشارکت داشتن.
پررنگ‌ترین تصوّر من از اون زمان اینه؛ یک سفره بزرگی که ده دوازده نفر روی زمین نشستن و مادری که با چندتا سینی پر غذا میاد و توی جاهای مختلف سفره میذاره و ترشی و شوری که خانوادگی مینداختن و خنده‌هایی که داشتیم و صحبت‌هایی که داشتیم و خاطراتی که تعریف می‌شد. اینا چیزای خیلی روشنیه که توی ذهنم هست.
برادر-خواهرهای من بزرگترین معلم‌های من بودند؛ هم اینکه چیزایی که می‌دونستن به من یاد دادن، هم اینکه تمام شکست‌ها و ناکامی‌هاشون رو من از نزدیک مشاهده کردم و سعی کردم مسیرهایی که اونها رفتن و ناکام شدن رو من نرم. پس معلم‌های خیلی خوب من بودن. از آخرین بچه بودن اینها تجربیاتی بود که خواهر و برادرهای بزرگترم به من آموختند؛ هم مستقیم هم غیرمستقیم.

خواهر بزرگ من، متولد ۱۳۳۳ یه جورایی مادرم می‌شد. اولین خواهر، بزرگترین بچه. اختلافش با مادرم ۱۷ سال. دست راست مادر و پدر بود دیگه؛ در نگهداری از بچه‌ها، مراقبت‌های درسی، در پخت و پز، در ترتیب دادن به کارهای خونه. شغلِ ایشون دفتردارِ مدرسه بود.
خواهر دوم من، متولد ۱۳۳۴ . که ۱۳ سال پیش [سال۱۳۸۸] به رحمت خدا رفتند. یه بیماری نادر گرفتند. بیماری ALS گرفتند. مشکل تنفسی براشون پیش اومد و در واقع فلج شد ماهیچه‌های بین دنده‌هاشون. و به رحمت خدا رفتند. معلم زبان و حرفه و فن بودند.
سومین بچه ما، متولد ۱۳۳۶. برادر بزرگم که الان البته آلمان هستن. از سال ۱۳۶۵ مهاجرت کردن رفتن آلمان اونجا موندگار شدن. کارشون آزاد بود. در کار لوازم منزل بودن مغازه‌ای داشتن در تهران که لوازم منزل می‌فروختن.
بعد از اون خواهر دیگه‌ای دارم، متولد ۱۳۳۸ . که ایشونم دبیر ورزش بودن. که البته بعد از انقلاب یه جورایی پاکسازی شدن و رو آوردن به شغل آرایشگاه و آرایشگاه زدند.
بعد از این خواهرم، من برادر دیگه‌ای داشتم، متولد ۱۳۴۰. ایشون در سال ۱۳۵۹ موقعی که انقلاب تازه شروع شده بود و شلوغ بود مملکت، توسط یه افرادی با یک سری از گروه‌های سیاسی آشنا شدن. توی میتینگ‌هاشون رفتن و توی یکی از همین میتین‌گها دستگیر شدن به زندان افتادن و بعد اعدام شدند در سال ۱۳۶۴. در سن ۲۴ سالگی.
 بعد از برادرم هم خواهر دیگه‌ای دارم، متولد ۱۳۴۲که الان ساکن کرج هستن و شغلی ندارن. خانه‌دار هستن ولی خب چندتا بچه دارن. چون بچه زیاد داشتن به شغل نرسیدن. چهارتا دختر دارن.
بعد یه خواهر دیگه دارم، متولد ۱۳۴۴ که ایشونم مربی مهدکودک بودن. سالها کار کردن. الان دوران بازنشستگی رو طی می‌کنن. دوتا بچه دارن ازدواج کردن.
بعد برادرم رو داریم، متولد ۱۳۴۶که ایشونم بازنشست شدن. جوشکار حرفه‌ای بودن توی شرکت ایران ترانسفور زنجان کار می‌کردن و بعد از ایشون هم خواهر آخرم رو داریم.  متولد ۱۳۴۸. معلم بودن. 
ما دو سال دوسالیم دیگه. فقط خواهر اولم ۱۳۳۳، خواهر بعدیم ۳۴، ۳۶، ۳۸، ۴۰، ۴۲، ۴۴، ۴۶، ۴۸. سال ۵۰ هم یک بچه دیگه‌ای خدا به پدر مادر ما داد که در کودکی فوت کرد. نَموند. در واقع بعد از آخرین خواهرم در سال ۱۳۵۰ یک بچه دیگه‌ای به دنیا اومد توی منزل ما که عمرش به این دنیا نبود و فوت شد و بعد بنده خدمت شما هستم در سال ۵۲ به عنوان آخرین بچه.
ما کلا خانواده‌ای داشتیم که همشون معلم و فرهنگی بودند. پدرم نظامی و مادرم خانه‌دار و توی این فضاها ما خونوادمون شکل گرفت.  
میتونم بگم معلم شدنمون به خاطر این بود که خواهر اول من شغلی که پیدا کرده بود در مدرسه ۱۷ شهریور کرج بود دفتردار اونجا شده بود. بعد آشنایی اون با سیستم مدرسه و آموزش پرورش خواهر دومم رو رسوند به اونجا بعد دیگه خواهر سومم رفت. بعد دیگه خواهر آخرم دانشسرا رفت و بعد منم که معلم زبان شدم. حالت تدریس یه جوری بود که توی خانواد ما باب بود. چهار پنج تا از بچه‌هامون معلم بودن.
تعداد زیاد خب یه سری مزایایی داره؛ بچه‌ها ساپورت بیشتری دارن، حمایت‌های بیشتری دارن، محبت‌ بیشتری می‌بینن. یه جوری عجین‌تر میشن توی دار و ندار، بیشتر با هم شریکن.

یه سری معایب هم این کار داره. معایب فی‌نفسه عیب نیست. معایب از زمانی شروع میشه که این بچه‌ها با دیگرانی ازدواج می‌کنن و دیگرانی به عنوان همسرِ اینا وارد خانواده می‌شن و اون دیگران، اون هماهنگی که خواهر برادرها باهم دارن؛ نمی‌تونن داشته باشن چون تجارب مشترک ندارن و یا فرهنگ‌های متفاوت دارن. 
و بعد بچه‌های اینا به دنیا میان که بچه‌هاشون فرهنگ‌هاشون باز یه خورده متفاوته و آروم آروم آروم اون انسجام خونوادگی یه مقداری کم‌رنگ‌تر میشه.
مثلا همسران خواهرام، هر کدومشون اهل یک شهری از ایران بودن؛ یکی اهل کرج بود؛ یکی اهل رشت بود؛ یکی اهل زنجان بود؛ یکی اهل زابل و کرمان بود؛ یکی اهل خرم آباد و لرستان بود. اینا از فرهنگ‌های مختلفن. وقتی فرهنگ‌های مختلف میان جمع میشن توی یک ظرف، یه اختلاف نظراتی باهم پیش میاد. 
من نمی‌خوام کلمه «بد» رو استفاده کنم. کلمه «اختلاف» بهتره. اختلاف نظره. لزوماً دو نفر که باهم اختلاف نظر دارن، هیشکدومشون بد نیستن. جفتشون می‌تونن خوب باشن ولی به نوع خودشون در جای خودشون. 
مثلا فرض بفرمایید که عید میشه. برنامه‌ای گذاشته شده که همه دور هم باشن. ولی خب مثلا همسر یه خواهر میگه من باید برم پدر مادرمو در فلان شهرستان ببینم؛ اون یکی میگه منم باید برم فلان شهرستان؛ اون یکی میگه منم فلان شهرستان ... بعد پدر مادر من حساب می‌کردن که ما ده تا بچه داریم، عید پرشور و پر باری باید داشته باشیم و همه دور هم باشیم؛ بعد می‌بینیم که نمیشه همه دور هم باشیم و هر کسی باید یه طرفی بره. توجه فرمودین؟ خب این مشکل ساز میشه دیگه. مشکل ساز از این جهت. حالا اختلاف خیلی شدیدی نداریم.

خب یه وقتی هست مثلا یکی یه جوکی میگه مال یه شهرستانی از ایرانه اون یکی بهش برمی‌خوره متوجه می‌شین؟ یه شوهر خواهرم، ترک بود یکیش رشتی بود اون یکیا مثلاً یه جوک می‌گفتن یا به رشتی برمی‌خورد یا به ترک برمی‌خورد بعد اینا می‌اومدن یه جوک بگن که به لره بربخوره و... متوجه شدین؟ اینا هست. اینا وجود داره.

امّا برای من [این تجربه] فوق‌العاده بود. باعث شد که من بعد از اینکه رفتم سر کار، بتونم افراد چند فرهنگی را خوب کنترل کنم و مدیریت کنم. من در محیطی رفتم که یه سری مازندرانی بودن، یه سری ترک بودن. یه سری رشتی بودن. یه سری مثلاً جنوبی بودن. خب من چون این تمرین را کرده بودم و در اون دوران بچگی و طفولیت دیده بودم؛ خیلی راحت‌تر match میشم با گروه‌های مختلف.
ببینید مدیریت کردن حالا شاید نشه ولی جوری باهاشون رفتار می‌کنیم که بهشون برنخوره. ببینید هر فرهنگی، هر جایی برای خودش یه سری ارزش‌ها داره. یه سری Valuها داره.این Valuها برای خودش خیلی ارزشمنده. آدم باید یاد بگیره به Valuها و به ارزش‌های دیگران احترام بذاره و اگه این کار رو تمرین کرده باشه خیلی خوب میتونه انجام بده، وقتی تمرین نکرده باشه میره و به چالش می‌خوره و به اصطکاک میخوره با اطرافیان. به این ترتیب.
ببینید یه سری Valuهای مشترک دارید، یه سری متفاوت. اون که درستی خوبی و راستی , پاکی و اینا برای همه مشترکه ولی مثلاً یکی از دامادامون اهل لرستان بودن که لرستان پذیرایشون مدل خودشونه. خیلی خوبن. خیلی مهمون‌نوازن. ولی پذیرایشون مدل خودشونه. مثلاً شما فرض بفرمایید که روتون رو می‌کنید اونور، دیس غذا میاد تو بشقابتون خالی میشه بدون اینکه خواسته باشید و اگر نخورین میگن که حتماً از ما خوشش نمی‌آمده که اینو نخورده.
خب حساب کنید یکی از دامادای ما خیلی اتیکت‌دار، اهل شمال-رشت-، فرهیخته، دنبال نویسندگی و اینکارا و خیلی مثلاً بااتیکت و آداب و اصول و اینا رفتار می‌کنه بعد مثلاً یه دفعه بیاد توی یک محیطی قرار بگیره که یهو این جوری ازش پذیرایی کنن؛ جا می‌خوره. نه اینکه ناراحت بشه، بلکه براش عجیبه.
یا مثلاً یه داماد دیگه داشتیم که خب خیلی در رفتارش دقت داشت ولی یه داماد دیگه داشتیم که می‌رفتی خونشون پیژامه می‌داد بهت میگفت تا پیژامه نپوشی راحت نباشی خیالمون راحت نمیشه. خیلی چیزای فوق العاده ساده‌ایه ولی اینا اگر دانشش نباشه و رعایت نشه خب می‌تونه زمینهٔ یه سری مشکلها باشه؛ یعنی چی؟ یعنی مثلًا طرفی که می‌ری خونشون می‌گه ایشون حتماً از غذای ما خوشش نیومده که نخورده.
یکی از Valuها اینه که من فرهنگم، زبانم، لهجه‌م، شهرم مورد تمسخر و جوک دیگران واقعا نشه. به نظرم فکر نمی‌کنم که مثلاً آدم رشتی دوست داشته باشه شما بهش جوک رشتی بگی که بخندید، یه ترک دوست نداره جوک‌های ترکی بگید که بهش بخندید. یه لر دوست نداره جوک‌های لری بگید که بهش بخندید یا اگر کسی اصفهانیه اون رو بیاید راجع به خساست اصفهانی و اینا صحبت کنید.
 حتّی اگر آدم‌های ساده‌دلی هم هستند دوست ندارن این ساده‌دلی رو بزنید تو روشون.  این میشه اون Valu.
 کسی که رفتار چند فرهنگه رو یاد می‌گیره، می‌فهمه که با هر قومیتی باید بره بشینه و صحبت کنه و کنار بیاد. و من این تجربه بسیار ذی‌قیمت رو داشتم که دیدم از بچگی که فلانی چی میگه که به فلانی برمی‌خوره. وقتی من خودم رفتم سر کار سعی کردم آنچه را که به دیگری برمیخوره، نکنم.

[این تجربیات برای من فوق‌العاده بود مثلاً] شکست‌هایی رو داشتن. شکست‌هاشون رو من نگاه کردم، سعی کردم اون مسیر رو نرم. مثلاً شکست‌های مالی؛ اعتماد بیش از حد به دوست و در اختیار گذاشتن بی‌حساب‌کتابِ اموال به دوست و برادر و خواهرزاده و پسردایی و  پسرعمو و اختلافات مالی، شکست‌های عاطفی و عشقی.
[با خودم می‌گفتم] چرا فلانی در زندگی شکست خورد؟ خواهرم بود. برادرم بود [امّا] برای من درس بود؛ درس بهتر شدن.
[حتّی تجربهٔ زندگی با پدرم به عنوان یک فرد نظامی] اون موقعی که باهاش بودم یه خورده سخت بود برام. چون ببین توی سن 15 سالگی دوست داری یه خورده تنبلی کنی، دوست داری یه خورده دیر بیایی خونه. دوست داری یه خورده با دوستات اینور اونور بری. خب بابای من می‌گفتش که هوا تاریک نشده شماها همه باید خونه باشین. بعد مثلاً ما ساعت‌هایی که بود مثلاً از دوستامون می‌خواستیم خداحافظی کنیم بریم؛ وسط بازی وسط گپ‌وگفت وسط جمع، باید می‌رفتیم، باید می‌رفتیم منزل. 

و این‌که پدر من اصلاً از آدم تن‌پرور خوشش نمی‌اومد. می‌گفت صبح‌ها از خواب بیدار می‌شید، اول باید جاهاتون رو جمع کنید بعد برید دست صورتتونو بشورید؛ نه این که جاتون ولو باشه برید دست صورتتونو بشورید، دوش بگیرید، بعداً بیاید جاتون رو جمع کنید. از خواب بیدار می‌شید جاتون رو جمع می‌کنید بعد می‌رید کارای شخصیتونو انجام می‌دید. اون موقع سخت بود ولی الان به یک دیسیپلین راحتی رسیدم.
یا مثلاً مستقیم بودنشون، بی‌پرده بودنشون، اصول یا دیسیپلینی که بهش عادت کرده بود، خوش‌قولیشون.
اینکه پدر من سال پنجاه و هفت بازنشست شد ولی وقتی جنگ شروع شد؛ اون حس وطن‌پرستی و اون حس نظامی‌گری و ارتش و اینا، سال پنجاه و نه دوباره دعوت به خدمت شد چون تخصّص مخابرات داشت؛ بلند شد دوباره رفت. سی و شیش سال خدمت کرده. علت سی و شیش سال خدمتش این بود که می‌گفت کشورم به تخصّص مخابرات و اینا الان نیاز داره؛ جنگه، باید برم. بازنشست شدن الان معنی نداره.

زندگی با پدرم باعث شد هممون محکم بار اومدیم. آدم‌های شکننده و زود رنج و نازک‌نارنجی بار نیومدیم. یه آدم‌های محکم، یه آدم‌های خودساخته، یه آدم‌هایی که گلیم خودشون رو می‌تونن توی هر شرایطی از آب بکشن بیرون. 
دربارهٔ مادرم، ببینید می‌گم سختی‌هایی داره زندگی. زندگی مادرم، سختی زندگیش ده تا بچه را باید رسیدگی می‌کرد. ببین اصلاً همه چی رو بذار کنار فقط صبحانه و نهار و شام درست کنید، برای ده نفر. حتی یه مدل اگر درست کنید، خودش خیلی سخته. یه روز، دو روز، سه روز، یه هفته، یه ماه، دو ماه، یه سال، دو سال، ده سال. پس ببینید چه انرژی‌ای! لباس شستن بود، خونه تمیز کردن بود، غذا پختن بود، مراقبت مریضی بود، مسائل مدرسه بود. شما حساب کن برای ده تا بچه چه فشار کاری می‌تونه یه نفر داشته باشه.
این بود که خواهرای بزرگتر ما کمک می‌کردن به مادر، به خواهر برادرای کوچکتر. یه جوری اونا مراقبت انجام می‌دادن مثلا مسائل درسی من رو خواهرای بزرگم بیشتر از مادرم بهم رسیدگی می‌کردن.
پیمان 3 تا 5 ساله وقتی به مامانش نگاه می‌کرد، چه چیزهایی توش می‌دید؟
خب، مادرم: سنگ صبور و یه آدم مهربون و یه آدم توانمند. ببینید، شما می‌گید ده تا بچه ولی تا از نزدیک ده تا بچه نبینید، متوجه نمی‌شید چه انرژی باید داشته باشید، چه توانی باید داشته باشید که حریف حداقل شکم ده تا بچه بشید.
برای این بافتنی درست کنه، برای اون خیاطی کنه، برای زمستون اومده، کلاه دستکش و ...
خب این‌جوری نبود که برن بخرن؛ کاموا می‌خریدن، مادرم با کاموا برای همه کلاه، برای همه دستکش، برای همه شال‌گردن، برای همه بافتنی؛ تازه طرحدار! مثلا می‌گفت که اینو اینجوری طرحدار واسهٔ این دخترم، برای اون پسرم. اینجوری بود دیگه. نمی‌رفتیم بخریم. کاموا می‌خریدن. خانم‌ها توی خونه بافتنی و اینا درست می‌کردن. مادرم یه ضرب زمستون رو داشت می‌بافت... 
مادرم غیر از هنرهایی که داشت به شدت استادِ جمع کردنِ بچه‌هاش دورش بود. استادانه این کارو می‌کرد.

درود
هنگام به کام
فرهنگ‌دوست عزیز
عضویت در باغ‌آینه، رایگان و سریع است و کافی‌ست برای خودتان نام و رمز عبور تعیین کنید.
شما با عضویت در باغ‌آینه، به بخشی از درس‌های باغ‌آینه دسترسی پیدا می‌کنید.
همچنین اگر از عضویت در باغ، رضایت داشتید می‌توانید با خرید اشتراک به تمام نوشته‌های اختصاصی باغ نیز دسترسی پیدا کنید.
دوست عزیز؛
اگر با باغ‌آینه آشنا نیستید و ترجیح می‌دهید درباره باغ بیشتر بدانید، می‌توانید بخش درباره ما را مطالعه کنید یا به نظرات دانشجویان باغ، نگاهی بیندازید و دقیق‌تر به این پرسش فکر کنید که آیا باغ‌آینه برای شما مناسب است یا نه؟

پرسش:

اگر شما بودید چه پرسش‌هایی از پیمان دربارهٔ کودکیش داشتید؟

آیا خواندن این محتوا برای شما مفید بود؟