logo
زندگی یک انسان منفعلِ فراری از ابهام | کودکی

 من اگه بخوام خودم رو معرفی کنم، میشه گفتش که یه فرد منفعل فراری از ابهامم.

این رو تازه کشف کردم که:
اون نصفه رها کردن کارها، اون از محیط کارهام مدام بیرون اومدن، تردید توی ازدواج، هی به تعویق انداختن کارها؛ به تازگی متوجه شدم که بخش عمده‌ای از این تصمیم‌ها و کارها به خاطر فرار از ابهامی بوده که اون انتخابها برای من داشته. یعنی؛ برای اینکه اون ابهام رو تجربه نکنم، می‌اومدم بیرون و این خودش یه ابهام جدید بود. خودم رو تو فضای انتخاب نگه می‌داشتم که تاوان اون انتخاب رو ندم؛ همیشه امکان اون انتخاب رو داشته باشم ولی نَرَم و اذیت هم نشم توش.

توی شغلم و توی ازدواج، این موضوع خیلی پررنگ بوده. توی همهٔ زمینه‌ها و حتی توی اعتقادات دینی؛ من آدمی هستم که نه سفت و سخت مذهبی هستم و نه خیلی غیرمذهبی هستم یعنی؛ بلا تکلیفم. در حقیقت دوباره اینجا هم خودم رو توی فضایی قرار می‌دم که همیشه امکان انسان مؤمن بودن برام وجود داشته باشه و ناگهانی پل‌های پشت سرم رو خراب نکنم ولی زیر بار اون قواعد و چارچوب‌های سخت دینی هم نرم.

من فکر می‌کنم این پررنگ‌ترین ویژگی من در این 33 سال زندگیم بوده.

کودکی یک انسان منفعلِ فراری از ابهام

من تصویر خودم رو یادمه که ما قاصدک جمع می‌کردیم و این شکلی بود که این قاصدک ها رو اگر توی دستت می‌گرفتی، آرزو می‌کردی، فوت می‌کردی و می‌رفت هوا؛ اون آرزو برآورده می‌شد. یه همچین چیزی به ما گفته بودند و من اون‌موقع دایی‌م ژاپن بود، واسه کار رفته بود و مامانم همیشه نامه‌های اون رو که می‌خوند گریه می‌کرد و من همیشه حس بدی داشتم به این که مامانم ناراحته و همیشه توی این ستاره‌های قاصدک‌ها، این آرزو رو می‌کردم که دایی‌م برگرده و شاید دورترین تصویری که از بچگی یادمه اینه که یکی از این ستاره‌ها رو گرفتم، فوت کردم، رفت هوا و دایی‌م برگشت.

 دایی‌م برگشت و من فکر کردم به خاطر اون کاری بوده که من کردم. همیشه یه احساس خاصی داشتم به این موضوع که من باعث شدم دایی‌م برگرده و مامانم خوشحال بشه.

این میشه دورترین تصویری که از بچگی‌ها به یادمه. شاید پنج یا شیش ساله بودم.

من تهران به دنیا اومدم و بچّه سوم و آخر هستم. پدر من در ایران خودرو کار می‌کرد و ما توی شهرک پیکان‌شهر زندگی می‌کردیم. من از وقتی که به دنیا اومدم تا شش سالگی پیکان‌شهر بودم و وقتی که مدرسه رفتم، از اونجا اومدیم بیرون. این خاطرهٔ قاصدک‌ها در همون شهرک پیکان‌شهر اتفاق افتاده بود.

پدر و مادر من هر جفتشون مال روستای سامن هستند؛ روستای سامن از توابع ملایر استان همدان. 

عموی من هم‌کلاسی مامانم بوده و مامانم خیلی درسش خوب بوده و مشهور بوده توی مدرسه. موقعی که پدرم می‌خواد ازدواج کنه، عموم پیشنهاد می‌کنه می‌گه یه هم‌کلاسی داریم که فلان و اینا. خانوادهٔ بابام می‌رن خواستگاری. مثل اینکه اون زمان اینطوری بوده که اگه کسی ازدواج می‌کرده دیگه روش نمی‌شد که بره مدرسه و از این موضوع خجالت می‌کشیده. مامانم انقدر درسش خوب بوده که دو سه بار معلم‌های مدرسه می‌آن در خونه‌شون و می‌گن حالا که ازدواج هم کردی بیا درس‌ت رو بخون و دیپلمت رو بگیر. مامانم از ترس اینکه حالا اصرار کنن و این خجالت می‌کشیده بره مدرسه، تمام مدارک مدرسه‌ش رو می‌ریزه توی تشت آب و آب می‌گیره روی مدارک که همه از بین بره و یه وقت اصرار نکنن که دوباره برگرده مدرسه.

درود
هنگام به کام
فرهنگ‌دوست عزیز
عضویت در باغ‌آینه، رایگان و سریع است و کافی‌ست برای خودتان نام و رمز عبور تعیین کنید.
شما با عضویت در باغ‌آینه، به بخشی از درس‌های باغ‌آینه دسترسی پیدا می‌کنید.
همچنین اگر از عضویت در باغ، رضایت داشتید می‌توانید با خرید اشتراک به تمام نوشته‌های اختصاصی باغ نیز دسترسی پیدا کنید.
دوست عزیز؛
اگر با باغ‌آینه آشنا نیستید و ترجیح می‌دهید درباره باغ بیشتر بدانید، می‌توانید بخش درباره ما را مطالعه کنید یا به نظرات دانشجویان باغ، نگاهی بیندازید و دقیق‌تر به این پرسش فکر کنید که آیا باغ‌آینه برای شما مناسب است یا نه؟

آیا خواندن این محتوا برای شما مفید بود؟